بهار

حس شیرین بی تابی
آمدن بهار
و رفتنش
که چون همیشه تلخ و ناگزیر است
ای دلیل سبزی ام
آیا باز هم
از این ساقه خشکیده
خبری خواهی گرفت
از پس این زمستان صد ساله؟

ديوار

با عده اي از بستگان سابق توي ماشين نشسته ايم... در جاده اي كه قاعدتا بايد صاف باشد..ولي شيب تندي دارد.به انتهاي جاده ميرسم جاييست شبيه انتهاي خيابان ولنجكِ چند سال پيش كه مرتب قرباني مي گرفت ..با يك ديوار آجري كثيف در روبرو..مي خواهم ترمز كنم ..نمي شود .. پاهايم در هم پيچيده... صندلي را به قدري براي راحتي عقبي ها جلو كشيده ام كه امكان حركت و مانور براي پاهايم باقي نمانده... پايم به ترمز نمي رسد... پاي چپم حتي...ميرويم و ميرويم و ديوار نزديك و نزديك تر مي شود..... نوري شديد به درون چشمم مي تابد.....خواب ديده ام باز

طلق خاكستري

ديروزتر...
پاهايت را بالا بگذار
بگذار كمي استراحت كنند
.
.
ديروز...
خورشيد، از پشت طلق خاكستري به درون وجودم ميتابد
و با خود فكر مي كنم
"ديگر هيچوقت پايم را بالا نخواهم گذاشت"