مرثيه براي يك رويا

باور كردني نبود.. اما خودش بود.
با لباس زمستاني زيبايش تند و تند روي برفها مي دويد و دنبال چيزي اينور و آنور مي گشت. سردي هوا را حس نمي كرد انگار. دلش از جاي ديگر گرم بود شايد...حتما...
نگاهش پر از زندگي بود نه مثل پارسال خيره و منجمد.
پارسال همين موقع ها بود انگار گرچه به نظر قرن ها از آن گذشته، صبح روز دوم شايد... او را بي جان روي برف ها پيدا كرديم و چقدر برايش تاسف خورديم كه ديگر آمدن بهار را نخواهد ديد.
كمي بعد اما بدن خشك شده از سرمايش را روي برف ها رها كرديم و به عالم زندگان برگشتيم.
امروز كه ديدمش فهميدم كه او چقدر زنده است و من چقدر مرده، و چقدر فاصله اين دو ناچيز است

نمرده بود يعني؟!...


ويران مي آيي

گفتي، تو مرا فراموش مي كني اگر چند روز نبيني ام نه؟
خنديدم و گفتم بيشتر از سه يا حداكثر چهار روز اگر بشود، آره
كنار پنجره ايستاده بودي و همانطور ساكت خيابان را نگاه ميكردي
گفتم، واقعا نگراني كه زود فراموشت كنم؟
گفتي، نه. ميدانم كه بايد فراموشم كني، اين عيبي ندارد. من نگران ام كه خودم تو را فراموش كنم. مي ترسم كه يك طوري بشود، نمي دانم چه طوري، اما يك طوري بشود كه كسي ديگر را دوست داشته باشم.
گفتم، من از دستت نمي رنجم
گفتي، مي دانم
گفتم،برگرد ببينم ات
برنگشتي، همام طور ايستاده بودي،خيره به پايين پنجره...
...

برگرفته با كمي تغيير از رمان "ويران مي آيي" نوشته حسين سناپور

ساقيا آمدن عيد مبارك بيدت؟

اين پست مثلا تبريك نوروزي منه... 15 فروردين، از سر كار، حالا كه همه آب ها از آسياب افتاده و ديگه شوري براي اينكار باقي نمونده...يا بالا تر كاملا بي فايده و اثر شده... يا باز هم بالاتر يه جوارايي آزاردهنده هم  شده...يا باز هم بالاتر ...اين امضاي مشهور منه زير هر كاري كه تو زندگيم انجام دادم....
خلاصه اينكه...عيدي كه يك سال منتظرش بوديم...اومد و بدون حتي يك نيش ترمز از كنارمون با سرعت برق و باد گذشت.... و توي اين ايستگاه متروكه باز تنهامان گذاشت....