اي يار مهربان تو چرا جابجا شدي؟!


نمایشگاه کتاب یکی از چیزهایی بود که سعی میکردم هیچوقت از دستش ندم، جایی که می تونستم خودمو یه جوری
به گذشته وصل کنم،به سالهای دانشجویی که دیگه خیلی دور به نظر میاد ،سالهای جوونی،
با همه دلمشغولی ها و مشکلات و سرخوشی هاش
و خیلی چیزهای دیگه که درست در خاطرم نیستند ولی میتونم آخرین ضربانهای حیاتشون رو توی یه همچین مواقعی
در این ضمیر ناخودِ نا آگاهم حس کنم....پالس میرایی که با به صفر رسیدنش داستان وجود من هم به آخر میرسه
جابجایی نمایشگاه كتاب و بردنش به مصلا رو شاید بشه از زوایای مختلف ارزیابی کرد،اما برای من فقط یه معنی
داره......

از دست دادن یه خاکریز دیگه !

 

مرثيه براي يك رويا

باور كردني نبود.. اما خودش بود.
با لباس زمستاني زيبايش تند و تند روي برفها مي دويد و دنبال چيزي اينور و آنور مي گشت. سردي هوا را حس نمي كرد انگار. دلش از جاي ديگر گرم بود شايد...حتما...
نگاهش پر از زندگي بود نه مثل پارسال خيره و منجمد.
پارسال همين موقع ها بود انگار گرچه به نظر قرن ها از آن گذشته، صبح روز دوم شايد... او را بي جان روي برف ها پيدا كرديم و چقدر برايش تاسف خورديم كه ديگر آمدن بهار را نخواهد ديد.
كمي بعد اما بدن خشك شده از سرمايش را روي برف ها رها كرديم و به عالم زندگان برگشتيم.
امروز كه ديدمش فهميدم كه او چقدر زنده است و من چقدر مرده، و چقدر فاصله اين دو ناچيز است

نمرده بود يعني؟!...


ويران مي آيي

گفتي، تو مرا فراموش مي كني اگر چند روز نبيني ام نه؟
خنديدم و گفتم بيشتر از سه يا حداكثر چهار روز اگر بشود، آره
كنار پنجره ايستاده بودي و همانطور ساكت خيابان را نگاه ميكردي
گفتم، واقعا نگراني كه زود فراموشت كنم؟
گفتي، نه. ميدانم كه بايد فراموشم كني، اين عيبي ندارد. من نگران ام كه خودم تو را فراموش كنم. مي ترسم كه يك طوري بشود، نمي دانم چه طوري، اما يك طوري بشود كه كسي ديگر را دوست داشته باشم.
گفتم، من از دستت نمي رنجم
گفتي، مي دانم
گفتم،برگرد ببينم ات
برنگشتي، همام طور ايستاده بودي،خيره به پايين پنجره...
...

برگرفته با كمي تغيير از رمان "ويران مي آيي" نوشته حسين سناپور

ساقيا آمدن عيد مبارك بيدت؟

اين پست مثلا تبريك نوروزي منه... 15 فروردين، از سر كار، حالا كه همه آب ها از آسياب افتاده و ديگه شوري براي اينكار باقي نمونده...يا بالا تر كاملا بي فايده و اثر شده... يا باز هم بالاتر يه جوارايي آزاردهنده هم  شده...يا باز هم بالاتر ...اين امضاي مشهور منه زير هر كاري كه تو زندگيم انجام دادم....
خلاصه اينكه...عيدي كه يك سال منتظرش بوديم...اومد و بدون حتي يك نيش ترمز از كنارمون با سرعت برق و باد گذشت.... و توي اين ايستگاه متروكه باز تنهامان گذاشت....

عزیزم م م م

پرده اول
- عزیزم امشب برنامه ات چیه؟
- میخوام کمی با خودم خلوت کنم
- ااا....عزیزم  تنهایی؟؟؟

پرده دوم
- عزیزم کجا بودی؟
- دستشویی
- ااا ...عزیزم چرا منو با خودت نبردی؟؟؟


پرده سوم
- عزیزم ....میگم....تو تا حالا خواب منو دیدی؟
- نه
- ااا.... ذلیل شده  پس شب تا صبح تو چه غلطی می کنی؟؟؟

پرده چهارم و آخر
(بدن بیجان مرد روی زمین افتاده و زن مویه کنان بالای سرش)
- آخ خ خ خ عزیزم چرا رفتی و منو تنها گذاشتی
(صذایی از عرش  بگوش می رسد)
- عزیزم تو به روح اعتقاد داری؟

Gameover...Try again??

وقتي كه چيزيو كه داري جاي ديگه جستجو ي كني... وقتي كه اصلا نفهمي چي داري..... يا نه.. بدوني چي داري ولي فكر كني كه اون چيز هميشه باهاته و احساس كني براي حفظش نيازي به هيچ تلاشي از جانب خودت نيست ... اونوقت يه آن به خودت مياي و مي بيني ...دل غافل ...شيپور game over به صدا در اومده و بايد پاشي و كاسه و كوزه ات رو جمع كني و بري ....حالا چي شد كه اينو ميگم ...ياد خبري افتادم كه دو سه روز پيش خوندم ...


خبر عجيب و تكاندهنده اين بود:

زن و مرد كره اي انقدر غرق بازي در يك كافه نت شدند كه فرزند سه ماهه شان در خانه از گرسنگي مرد

عجيب تر و به قول خارجكي ها ايرونيك تر اينكه موضوع بازي ايندو بزرگ كردن يك كودك در محيط مجازي بوده. اينم آدرس سايت بازي پريوس آنلاين فقط خواهش ميكنم قبل از شروع بازي بچه اي اگر داريد از روي گاز برش دارين...يا لااقل يك كم آب روش بريزيد و زيرش رو هم كم كنيد...

Another view


I dont think i am different,it's just that sometimes i see things from a different view...and it sucks


Bubble Yum!


Lava

چون سيل مي خروشم و مي جوشم از زمين
خود را به طاق آينه پرتاب مي كنم
گاهي سريع و گهي كند و بي خيال
هموار دشت در سر و در حسرت وصال
افكنده سر به پيش و بگوشم ترانه ها
مي لغزم از كنار درختان و سبزه ها
غافل كه هيبت آن درياي زمهرير
درميكشد چه سهل چنين مركبم به زير
وانگاه در دمي
سيال روح مرا بي ملاحظه
در قالبي ز سنگ خاره چه در بند مي كشد
واين حسرت بزرگ :
افسوس جنگل سوخته ي جا مانده در قفا
در قلب اين سنگ سخت نا شكيب
ميماندش به جا
تا اوج انتها

بهار

حس شیرین بی تابی
آمدن بهار
و رفتنش
که چون همیشه تلخ و ناگزیر است
ای دلیل سبزی ام
آیا باز هم
از این ساقه خشکیده
خبری خواهی گرفت
از پس این زمستان صد ساله؟

ديوار

با عده اي از بستگان سابق توي ماشين نشسته ايم... در جاده اي كه قاعدتا بايد صاف باشد..ولي شيب تندي دارد.به انتهاي جاده ميرسم جاييست شبيه انتهاي خيابان ولنجكِ چند سال پيش كه مرتب قرباني مي گرفت ..با يك ديوار آجري كثيف در روبرو..مي خواهم ترمز كنم ..نمي شود .. پاهايم در هم پيچيده... صندلي را به قدري براي راحتي عقبي ها جلو كشيده ام كه امكان حركت و مانور براي پاهايم باقي نمانده... پايم به ترمز نمي رسد... پاي چپم حتي...ميرويم و ميرويم و ديوار نزديك و نزديك تر مي شود..... نوري شديد به درون چشمم مي تابد.....خواب ديده ام باز

طلق خاكستري

ديروزتر...
پاهايت را بالا بگذار
بگذار كمي استراحت كنند
.
.
ديروز...
خورشيد، از پشت طلق خاكستري به درون وجودم ميتابد
و با خود فكر مي كنم
"ديگر هيچوقت پايم را بالا نخواهم گذاشت"



با خودم فکر می کنم اگرمرده این گوری که صبح تا شب و شب تا صبح بر سرش گریه میکنم و خاک بر سر می پاشم مدتها پیش سر از گور برداشته و پی زندگی خودش رفته باشد چه؟

نباید حداقل بیاید و یک سیخونکی به تو بزند که هی... یارو...من این تو نیستم.... اصلا هیچ کسی این تو نیست... چند ساله که این گور خالیه...من پیرارسال رفتم دو تا قطعه بالاتر یه گور جدید گرفتم ماه... هم دسترسیش خوبه ..هم مشاعات خوبی داره... گلاب پاش ریموت دار هم داره که ریموتش دست خودمه

یا بگه

هی هالو.. پاشو دیگه.. بسه... تو گور هم دست از سر ما بر نمی داری؟ ببین من نمرده ام... زنده ی زنده ام... و در کنار ایشون (اشاره به اسکلت مذکری می کند که با نخوت کنارش ایستاده) زندگی خوبی هم دارم!....

انتظار زیادیه از یه مرده...خودم هم قبول دارم

قطعه قطعه

بهــر تـو من بي دل و دين بوده ام
بر سر صــدق و نه ز كين بوده ام

عمـر هـدر رفـته بـه پـــاي تــو را
در پــي يــك ذره يــقيــن بـوده ام

سوزن بان

یکبار دیگر
انرژی جا مانده در سلول هایش را جمع می کند
و اهرم سرد آهنین را به سوی خود می کشد
قطار فراری آیا در ایستگاه آرام خواهد گرفت؟

قرمز

خورشید در خون خود فرو می رود
وخون آشام
آرام نیش در بازوی خویش فرو میکند
و بر بخت سیاه خویش می گرید...

امشب ماه کامل است

کاش
به جای دست خالی ام
کمی
به قلبی که پیشکشت کرده ام
خیره می ماندی




When was your last time here?
Aren't you the one who always wanted to hear my heart's voice?
so here it is, wide open...
and
you dont even bother to come and take a look


Broken strings

Let me hold you
For the last time
It’s the last chance to feel again
But you broke me
Now I can’t feel anything
When I love you
It’s so untrue
I can’t even convince myself
When I’m speaking
It’s the voice of someone else
Oh it tears me up
I tried to hold but it hurts too much
I tried to forgive but it’s not enough
To make it all okay
You can’t play on broken strings
You can’t feel anything
That your heart don’t want to feel
I can’t tell you something that ain’t real
Oh the truth hurts
A lie is worse
I can’t like it anymore
And I love you a little less than before
Oh what are we doing
We are turning into dust
Playing house in the ruins of us
Running back through the fire
When there’s nothing left to save
It’s like chasing the very last train
When it’s too late
Oh it tears me up
I tried to hold but it hurts too much
I tried to forgive but it’s not enough
To make it all okay
You can’t play our broken strings
You can’t feel anything
That your heart don’t want to feel
I can’t tell you something that ain’t real
Oh the truth hurts
And lies worse
I can’t like it anymore
And I love you a little less than before
But we’re running through the fire
When there’s nothing left to say
It’s like chasing the very last train
When we both know it’s too late
You can’t play our broken strings
You can’t feel anything
That your heart don’t want to feel
I can’t tell you something that ain’t real
Oh the truth hurts
And lies worse
I can’t like it anymore
And I love you a little less than before
Oh and I love you a little less than before
Let me hold you for the last time
It’s the last chance to feel again

باور تو

چقدر سخت است
باور تو
وقتی که هر کلامت را
با صد عمل
انکار می کنی...

قطعه

دشنه سرد تردید
نرم نرمک
در پشت رابطه
فرو می رود

وقتی که خنجر دروغ
براق و سهمگین
آماده فرود
در قلب عاطفه است

اینگونه می کنیم

چو نادانان
با این کهن میراث وامق و عذرا

ما در پیاله ...


ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

یکبار نه این معجزه 100 بار دیده ایم


چون کوه گوشت که سر به آسمان کشد

پشت خمار لیمو و ودکا لمیده ایم


بردار این پیاله و تا ته سرش بکش

مستم به بر بگیر که بس ورپریده ایم


چندان مگیر خرده مرا از اضافه وزن

چون هیکل قناس خودت نیز دیده ایم


حافظ درون گور به ویبریشن اوفتاد

بسکه تمیز بر غزلش اینبار ریده ایم

روز عشق

چیست این خیال معطر، که در کلام تو جاریست
چیست این حدیث مکرر، که چون زلال تو آبیست

چیست این نشان اهورا، نشسته بر رخ دنیا
چیست این ستاره تابان، نشان مطلع فردا

چیست این غریو نهانی، که برده دل زجهانی
چیست این ترنم دلکش، که خواند وخوانم و خوانی

چیست این دلیل تولد، امید و تاب و توانم
چیست این که حق کلامش، به صد غزل نتوانم

بمان با من

بمان با من
کنون که دسته دسته ز یادم پر می کشند
کبوتران خسته وغمگین آوازم
کنون که سخت تشنه حس عجیب پروازم
بمان با من
مرا با صبح از نو آشتی ده
دلم را باز با نورت چراغان کن
و بامم را دوباره
آشنا کن با آواز کبوترها

سوگ عشق

با قامتی خمیده
بر فراز کوه های سترگ خاطره ها
خاکستر سپید عشق را
بر باد می سپارم.

اینجا رو بخونيد و همراه من از شدت گمراهی نویسنده مطلب کف کنید. آیا کسی که فرق ایران و عراق رو نمی فهمه حق داره در مورد مسایل سیاسی ما دست به قلم ببره؟ البته که داره همونطور که خواننده هم حق ابراز نظر داره..دوباره برین و قسمت نظرات رو هم بخونين.خیلی خوبه که رابطه ما با رسانه ها دوطرفه شده نه؟ http://news.yahoo.com/news?tmpl=story&u=/huffpost/20060109/cm_huffpost/013493_200601091032

بیت

از بخت نامراد و نگونم گلايه نيست
نامردی مُرادِ دلم اينسان فسرده کرد

hello

hello