به گذشته وصل کنم،به سالهای دانشجویی که دیگه خیلی دور به نظر میاد ،سالهای جوونی،
در این ضمیر ناخودِ نا آگاهم حس کنم....پالس میرایی که با به صفر رسیدنش داستان وجود من هم به آخر میرسه
داره......
یادداشتهای من از سر دل تنگی و دل گشادی
چون سيل مي خروشم و مي جوشم از زمينخود را به طاق آينه پرتاب مي كنم
گاهي سريع و گهي كند و بي خيال
هموار دشت در سر و در حسرت وصال
افكنده سر به پيش و بگوشم ترانه ها
مي لغزم از كنار درختان و سبزه ها
غافل كه هيبت آن درياي زمهرير
درميكشد چه سهل چنين مركبم به زير
وانگاه در دمي
سيال روح مرا بي ملاحظه
در قالبي ز سنگ خاره چه در بند مي كشد
واين حسرت بزرگ :
افسوس جنگل سوخته ي جا مانده در قفا
در قلب اين سنگ سخت نا شكيب
ميماندش به جا
تا اوج انتها
Blogger: Blog and Web