Lava

چون سيل مي خروشم و مي جوشم از زمين
خود را به طاق آينه پرتاب مي كنم
گاهي سريع و گهي كند و بي خيال
هموار دشت در سر و در حسرت وصال
افكنده سر به پيش و بگوشم ترانه ها
مي لغزم از كنار درختان و سبزه ها
غافل كه هيبت آن درياي زمهرير
درميكشد چه سهل چنين مركبم به زير
وانگاه در دمي
سيال روح مرا بي ملاحظه
در قالبي ز سنگ خاره چه در بند مي كشد
واين حسرت بزرگ :
افسوس جنگل سوخته ي جا مانده در قفا
در قلب اين سنگ سخت نا شكيب
ميماندش به جا
تا اوج انتها

0 نظرات:

ارسال یک نظر