مرثيه براي يك رويا

باور كردني نبود.. اما خودش بود.
با لباس زمستاني زيبايش تند و تند روي برفها مي دويد و دنبال چيزي اينور و آنور مي گشت. سردي هوا را حس نمي كرد انگار. دلش از جاي ديگر گرم بود شايد...حتما...
نگاهش پر از زندگي بود نه مثل پارسال خيره و منجمد.
پارسال همين موقع ها بود انگار گرچه به نظر قرن ها از آن گذشته، صبح روز دوم شايد... او را بي جان روي برف ها پيدا كرديم و چقدر برايش تاسف خورديم كه ديگر آمدن بهار را نخواهد ديد.
كمي بعد اما بدن خشك شده از سرمايش را روي برف ها رها كرديم و به عالم زندگان برگشتيم.
امروز كه ديدمش فهميدم كه او چقدر زنده است و من چقدر مرده، و چقدر فاصله اين دو ناچيز است

نمرده بود يعني؟!...


0 نظرات:

ارسال یک نظر