ويران مي آيي

گفتي، تو مرا فراموش مي كني اگر چند روز نبيني ام نه؟
خنديدم و گفتم بيشتر از سه يا حداكثر چهار روز اگر بشود، آره
كنار پنجره ايستاده بودي و همانطور ساكت خيابان را نگاه ميكردي
گفتم، واقعا نگراني كه زود فراموشت كنم؟
گفتي، نه. ميدانم كه بايد فراموشم كني، اين عيبي ندارد. من نگران ام كه خودم تو را فراموش كنم. مي ترسم كه يك طوري بشود، نمي دانم چه طوري، اما يك طوري بشود كه كسي ديگر را دوست داشته باشم.
گفتم، من از دستت نمي رنجم
گفتي، مي دانم
گفتم،برگرد ببينم ات
برنگشتي، همام طور ايستاده بودي،خيره به پايين پنجره...
...

برگرفته با كمي تغيير از رمان "ويران مي آيي" نوشته حسين سناپور

0 نظرات:

ارسال یک نظر