اي يار مهربان تو چرا جابجا شدي؟!


نمایشگاه کتاب یکی از چیزهایی بود که سعی میکردم هیچوقت از دستش ندم، جایی که می تونستم خودمو یه جوری
به گذشته وصل کنم،به سالهای دانشجویی که دیگه خیلی دور به نظر میاد ،سالهای جوونی،
با همه دلمشغولی ها و مشکلات و سرخوشی هاش
و خیلی چیزهای دیگه که درست در خاطرم نیستند ولی میتونم آخرین ضربانهای حیاتشون رو توی یه همچین مواقعی
در این ضمیر ناخودِ نا آگاهم حس کنم....پالس میرایی که با به صفر رسیدنش داستان وجود من هم به آخر میرسه
جابجایی نمایشگاه كتاب و بردنش به مصلا رو شاید بشه از زوایای مختلف ارزیابی کرد،اما برای من فقط یه معنی
داره......

از دست دادن یه خاکریز دیگه !

 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

how beautiful u describe everything...that's exactly the same way I feel about old good days...carry on very dear Navid

Bim گفت...

از همه بهتر که داری بهتر می نویسی، هفته ی موزه هم هست یک سر به موزه ها هم بزن رفیق

ارسال یک نظر